بنام پروردگار حی و توانا
امروز اتفاقی مسیرم به سمت خیابان کریمخان و بعدشم میدان ولیعصر افتاد، چقدر سخت بود گذشتن از این مسیر، نه که ترافیک باشه، نه که پر از ازدحام آدمها باشه، فقط یه حس مثل وقتی که یه دستی روی گلوی آدم باشه و بخواد نفست رو ببره، بود یه حس کشنده... یاد اون روز انتخاب رشته افتادم ، وقتی نزدیک بچه های کلاس که جلوی در دانشگاه منتظر بودن شماره شون رو بخونن و برن برای ادامه روند ثبت نامشون ، منم که طبق معمول دیر میرسیدم و با دیدن شلوغی اونجا میخواستم برگردم که صدایی شنیدم: به به آقای ... من که شوکه شده بودم سلامی کردم ، با همون لحن همیشگی رو به بچه ها گفتی: بالاخره پسر منم اومد و اون شماره ایکه برام گرفته بودی رو دادی بهم. نمیدونستم از کدوم حرکتت باید بیشتر تعجب میکردم .... بیخیال ... هرچی بیشتر به اون ساختمون نگاه میکردم بیشتر برام زنده میشدی یاد تمام اون روزایی که بودی و تموم اون روزایی که نبودی و یه جهنم برام ساختی و رفتی ...
بالای صفحه |